ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دوست داشتنی ما

جشن قدم

دخترم قدم بردار آهسته و محکم و از زمین خوردن نترس که زمین خوردن رسم آدمهای بزرگه فقط این مهمه که بعدش چگونه برمیخیزی قدم بردار و این را بدان بعد از هر قدم اثری برجا میماند دخترم قدم بردار قدم به بینهایت به خط و مرزهای کشف نشده امروز توهم مثل آدم بزرگها راه میروی بزرگ باش و با دقت وصبر از کنار انسانها گذر کن که روزمرگی انسانها را از خود و همنوعان و پروردگار دور میکند عشقم گام برداشتن در دنیا مبارکت باد 21ام بهمن برات جشن قدم گرفتیم خیلی خوب بود و خوش گذشت ولی نمیدونم چرا همش گریه میکردی و یه عکس خوشگل نذاشتی ازت بگیرم من ...
30 بهمن 1393

عکس آتلیه 2

این سری نه ماهت بود که رفتیم آتلیه عکس کاط البته عکسای زیادی گرفتیم ولی فقط اینارو چاپ کردیم و فایل همینو بهمون دادن ...
23 بهمن 1393

ده ماهگی

الان دیگه قشنگ چند قدم راه میری بدون کمک کسی و در حال راه رفتن نی ناش ناش هم میکنی از وقتی که عقد خاله نسیم شده بیشتر واسه آهنگ ذوق میکنی و دست دسی و نی ناش ناش ولی هنوز نمیتونی به تنهایی از روی زمین بلند بشی دندون نیش بالاییت 4 بهمن جوونه زد   شیطونیهای رنگ و وارنگ عقد خاله جون رو شونه های بابایی خیلی حال میده بشینی جشن بای بای پوشک امیر علی چقدر تنهایی ترسیدی و اینم دهمین ماهگردت   ...
15 بهمن 1393

نه ماهگی

تو این ماه با کمک جایی راه میری و از حالت ایستاده میتونی بشینی ولی هنوز بدون کمک جایی نمیتونی بلند بشی و راه بری دست دستی یاد گرفتی و موشی خیلی کم دست میزنی ولی صدا نداره مامان رضوان انقد باهات تمرین راه رفتن کرده که تازگیا می ایستی  و چند قدم بر میداری میپری تو بغلش اینا اولین قدمای زندگیته عزیز دلم دیگه اینکه چقد اینور اونور میری و به همه جا کار داری مامانی با مشقت زیاد برات سر کار شیر میدوشم تمام انگشتام درد گرفتن،شبا نمیخابی و اذیت میکنی همش میخاهی شیر بخوری،ولی یه شب توی همین ماه تا صبح خوابیدی و حتی بیدار نشدی شیر بخوری که من خودم شیر میذاشتم دهنت این اولین شبی بود که تا صبح خوابیدی هفدهم آذر و بیست ونهم آذر دوتا دندون...
18 دی 1393

اولین شب یلدا

30 آذر شب یلدای اول شما بود منم به همین مناسبت برات یه لباس هندونه ای دوختم با یه هد بند هندونه ای و شبش لباساتو پوشیدی و رفتیم خونه مامانجون اونجا کلی چیزای خوشمزه خوردیم و کلی عکس گرفتیم بعدشم شما را میبرم آتلیه که عکس یلدایی بگیریم ...
5 دی 1393

هشت ماهگی

الان دیگه خیلی چیزا رو میفهمی و درک میکنی مثلا اگه مامان رضوان دعوات کنه لب بر میچینی و ناراحت میشی و گریه میکنی بعضی اوقاتم خودتو میزنی به اون راه و شروع میکنی دورو برتو نگاه کنی عصری که مامان از سر کار میام از بغل خاله جون میپری بغل من و دیگه نمیری بغلش قبلا چهاردست و پا که میرفتی شکمتو میکشیدی رو زمین و یه جورایی برای جلو رفتن میپریدی تو این ماه دیگه قشنگ باسنتو میاری بالا و روی دست و پاهات راه میری بعضی وقتا هم میایستی و باسنتو و زانوهاتو میاری بالا میخاهی بلند بشی بایستی کم کم شروع کردی دستتو بگیری به یه جایی و بلند بشی بایستی و تلپ تلپ هی میخوری زمین خلاصه که همش داری کارای جدید یاد میگری و برای اولین بار یه کاری را انجام ب...
20 آذر 1393

جشن دندون

اوایل آذر برات جشن دندونی گرفتم کلی برات تدارک دیدم و ریسه و تزییناتو گیفتهای خوشگل درست کردم البته با کمک فراوان خاله نسیم و برات جشن دندون گرفتیم یه کیک خوشگلم سفارش دادم که دقیقا همونی بود که میخاستم و آش دندون پختم و شبم شام دادیم که همون ولیمه ی به دنیا اومدنت بود با جشن دندونت دوتا یکی کردیم به مهمونا خیلی خوش گذشت ولی حیف که عمه جون و مامان بزرگ و زنعمو هیچکدوم نیومدند خیلی ناراحت شدم ولی خب شاید کاری براشون پیش اومده بود   رد پا فلش راهنما ول کام برگه یادگاری هدبند چاقوی کیک اینم خود کیک خوشگلت گیفتها که یه پاستیل دندون...
8 آذر 1393

هفت ماهگی

این روزا که مامانی شروع کردم برم سر کار اصلا وقت نمیکنم برات چیزی بنویسم شرایط بدی دارم خیلی خسته میشم دلمم برات خیلی تنگ میشه اوایلش تو دختر بدی شدی روزا اصلا نمیخابی عصرم که من میومدم نمیتونستم تکون بخورم جیغ میزدی و میخاستی که فقط بغلت کنم خیلی هم شیطون شدی الان قشنگ چها ردست و پا میری روز به روزم سرعتت بیشتر میشه همش میری یه چیزی برمیداری تو دهنت بذاری بیچاره مامان رضوانم خیلی اذیت میشه این ماه یه مسافرت کوچولو هم رفتیم 29 مهر رفتیم تهران خونه خاله فریا خیلی خوب بود خاله رقیه هم اومد اونجا و برات یه پالتوی خوشگل و یه شلوار خوشگلم هدیه گرفتند روز اول خوب بودی روز دوم خیلی اذیت کردی همش نق میزدی و غذا نمیخوردی و شبشم نخابیدی فرداش که...
14 آبان 1393

شش ماهگی

این ماه دیگه خیلی راحت غلت میخوری و همشم در حال غلت زدن به اینور و اونوری،تو خونه خودمون که هر چی میای غلت بزنی به یه جایی گیر میکنی مثلا میری زیر میز ناهار خوری گیر میکنی به صندلی بعد من یه صندلی از جلو راهت برمیدارم غلت میزنی گیر میکنی به بعدی کم کم تا آخر ماه شکمتو و دستاتو آوردی بالا میخاهی شروع کنی چهار دستو پا بری مامانی هم کمکت میکنم که بری ولی خودت به تنهایی هنوز نتونستی حرکت کنی گوشتو که سوراخ کرده بودیم عفونت کرد آخه توام مثل خودمی مامانی،به فلزات حساسیت داری حتی اگه دکمه لباست فلزی باشه والان مامان تازه فهمیدم منم مجبور شدم نخ توی گوشت کنم تا خوب بشه و بعدش گوشواره های خوشگلتو که مامان رضوان از یزد خرید برات بندازم مامانی...
15 مهر 1393