هشت ماهگی
الان دیگه خیلی چیزا رو میفهمی و درک میکنی مثلا اگه مامان رضوان دعوات کنه لب بر میچینی و ناراحت میشی و گریه میکنی بعضی اوقاتم خودتو میزنی به اون راه و شروع میکنی دورو برتو نگاه کنی
عصری که مامان از سر کار میام از بغل خاله جون میپری بغل من و دیگه نمیری بغلش
قبلا چهاردست و پا که میرفتی شکمتو میکشیدی رو زمین و یه جورایی برای جلو رفتن میپریدی تو این ماه دیگه قشنگ باسنتو میاری بالا و روی دست و پاهات راه میری بعضی وقتا هم میایستی و باسنتو و زانوهاتو میاری بالا میخاهی بلند بشی بایستی
کم کم شروع کردی دستتو بگیری به یه جایی و بلند بشی بایستی و تلپ تلپ هی میخوری زمین
خلاصه که همش داری کارای جدید یاد میگری و برای اولین بار یه کاری را انجام بدی
اول هشت ماهگیتم یه دندون دیگه در آوردی و مامان توی این ماه برات جشن دندون گرفتم
وزنتم 8500 و قدتم 70 بود
عکس هشتمین ماهگردت و لباسی که مامان رضوان برات بافته و بهت هدیه داده ولی یه کم بزرگه دست مامانی درد نکنه و البته دست گل بابایی که کیکتو تو جعبه انداخته و خرابش کرده