ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

دوست داشتنی ما

پنج ماهگی

توی این ماه دخترم یاد گرفته که کامل غلت بخوره و بیفته روی شکمش ،از روزی که یاد گرفتی غلت بزنی دیگه نمیشه یه جا خابوندت چون سریع غلت میزنی اولش سخت بود زیادم نمیتونستی سرتو بالا نگه داری ولی کم کم راه افتادی گوشای خوشگلتم برات سوراخ کردیم چقدرم که جیغ زدی دفعه پیش که رفته بودیم پیش این دکتر تا چشمت به دکتر افتاد شروع کردی بخندی اونروز 2 ماهت بود ولی اینبار تا چشمت به دکتر افتاد شروع کردی به جیغ زدنو گریه کردن باید همونروز گوشتو سوراخ میکردم غذا دادنو برات شروع کردم با لعاب برنج هر روز یه کار جدید یاد میگیری بابایی وقتی از سر کار میاد میپرسه ترلان امروز کار جدیدی انجام نداد؟ توی کریرت دیگه بند نمیشی تی وی خیلی دوست داری ولی چون ...
26 شهريور 1393

چهار ماهگی

الان دیگه دخترم خیلی میخنده و بازی میکنه و حرف میزنه بعضی وقتا هم خیلی گریه میکنه و جیغ میزنه مخصوصا وقتی خوابت میاد اگه تو بغل مامان نباشی انقد گریه میکنی و اشک میریزی و جیغ میزنی از ته گلوت اصلا تازگیا خیلی غریبی میکنی مخصوصا تو بغل خاله نفیسه،وقتی چشمت به چشم کسی که تو بغلشی میفته شروع میکنی گریه کردن و اشک ریختن نه اینجورا دیگه اینکه همش لباستو میگیری میکشی بالا و میخای بکنی توی دهنت میخوابونمت روی زمین روی پهلو میغلطی خیلی سعی میکنی بیفتی روی شکم ولی هنوز نتونستی شبا هم دیگه معمولا ساعت 10 میخوابی مرکز بهداشتم که رفتیم وزنت 6600 قدت 63 دور سرتم 43 بود در ضمن موقعی که واکسن زدی هم خیلی گریه کردی ...
18 مرداد 1393

سه ماهگی

3 ماهگی تقریبا روزای خوبی بودن هر روز که میگذشت تو بهتر و بهتر میشدی کم کم ساعت خابت رسید به 12،روزا هم کمی میخابی. دستبند جغجغه ایتو برات میبندم ولی زیاد متوجه اش نمیشی یه جغجغه با صدای بلندتر برات خریدم. وقتی باهات حرف میزنم انقد ذوق میکنی کلی دست و پا میزنی دهنتو یه عالمه باز میکنی و میخندی بعضی اوقاتم با صدا میخندی خیلی زیاد میخندیو حرف میزنی نگات که میکنم دهنت باز میشه تا بنا گوش اونم کجکی زبونتم میچسبه به سقفت و دست و پاتم میره تو هوا دختر خوش اخلاقی هستی ولی بعضی اوقاتم خیلی لوس میشی و بغل غریبه ها به قول ما لب بر میچینی و گریه میفتی خیلی هم ترسو هستیا موقع ترس دستاتو مشت میکنی و انگشتای پاهاتم جمع میکنی وقتی خیلی گرسنته و با ول...
13 تير 1393

دو ماهگی

یک ماهت گذشت وارد دو ماهگی شدی و من همچنان به هیچ کاری نمیرسم و سر در گمم همه میگن خوب میشه از چهله که بگذره خوب میشه آره بعد از چهل روز یه کم بهتر شدی ولی فقط یکی دو شب خوب بودی باز همونطور شد. روز چهلم با مامان بزرگ بردیمت حموم و با کاسه مامانجون که مخصوص آب چهله بود آب چهلتو ریختیم. روز 42 که بردمت مرکز بهداشت وزنت:4200 قدت:53 دور سرت:37 بود دهم خرداد که دو ماهت تموم بود هم بردمت واکسن زدی دوتا توی پاهات و یکی هم خوردنی منکه بیرون اتاق ایستادم ولی تا صدای جیغتو شنیدم اشکم در اومد شبشم مامان همش بالا سرت بیدار بودم چند بار تبت رفت بالا و من پاشویت کردم وزنتم:4800 قدت:55و دور سرت:38 بود. 50روزت که شد موهاتو بابایی کوتاه کرد تا قبلش...
12 تير 1393

روزای 3 نفره(یک ماهگی)

اولین روزا خیلی سخت گذشت تو تا روز هشتم سینه نمیگرفتی من مجبور بودم با اون حالم که زیاد خوش نبود همش شیر بدوشم با شیشه بهت بدیم روز ششم بردیمت مرکز بهداشت وزنت 2900 شده بود قدت 47 همونروز دکتر گفت زردی گرفتی برات دستگاه آوردیم روز اول زیاد زیرش نخابیدی روز دوم بیشتر خابیدی و با داروی گیاهی که همکار مامانی تجویز کرد و بهت دادیم خداروشکر روز هشتم زردیت از 14.9 رسید به 8 و خوب شدی. تا مدتها شبا و روزا همش بغلم بودی و همش میخاستی سینه تو دهنت باشه از رو پام میذاشتمت پایین بیدار میشدی من به هیچ کاری نمیرسیدم و حسابی خسته میشدم کارم همش شده بود شیر دادن به تو و آروغ گرفتن و پوشک عوض کردن شبا هم تا 3 و 4 نصفه شب بیدار بودی من و بابایی بالا سرت ...
2 تير 1393

روز قشنگ بدنیا اومدنت

الان نفسم توی 3 ماهه 9 روز دیگه 3 ماهش تموم میشه و من تازه وقت کردم بیام اینجا و برات بنویسم ازروزای قشنگی که 9 ماه انتظارشو کشیدیم قبل عید که رفتم دکتر (24 اسفند)از خانوم دکتر خاهش کردم که تورو 9 فروردین بدنیا بیاره چون تولد بابایی هم 9 فروردینه و اصرار داشت که توام توی همون روز بدنیا بیایی ولی خانم دکتر قبول نکرد گفت نهم بیا مطب تا برات نوبت بیمارستان بزنم. روز نهم ما رفتیم مطب و با اصرار من خانم دکتر برای فردای اونروز برام نوبت بیمارستان زد انقدر این چند وقت بهم سخت گذشت و انقدر انتظار تورو کشیده بودیم که حتی تا بعد از سیزده بدر نمیتونستم تحمل کنم شبشم اومدیم خونه مامان ... و واسه بابایی تولد گرفتیم روز دهم روز زایمان شبتا ...
1 تير 1393

روز شماری برای بدنیا اومدنت

دیروز آخرین روزی بود که مامانی رفتم سر کار از امروز تو خونه استراحت میکنم و با بابایی روزای باقیمونده را میشماریم تا بدنیای واقعی بیایی دلمون میخواد نهم فروردین که روز تولد بابایی هست روز تولد شما هم باشه قراره ایندفعه میرم دکتر با خانم دکتر صحبت کنم که 9 فروردین برای مامانی تاریخ زایمان بزنه فقط خدا خدا میکنم که قبول بکنه
16 اسفند 1392

جشن سیسمونی

 جمعه 92.12.09 واسه کوچولوی دوست داشتنیمون جشن سیسمونی گرفتیم خیلی از مهمونا نیومدن ولی اکشال نداره تازه قبلشم منو بابایی رفتیم آتلیه و عکس از شما که توی شکم مامانی بودی عکس گرفتیم ایشالا خوشگل بشن کلی هم از وسایلی که مامان بزرگ بابا بزرگ زحمت کشیدن خریدن عکس گرفتیم که الان برات اینجا میذارم.       اول دوتا عکس از میوه و کیک جشن میذارم البته کیکی که سفارش دادیم خیلی قشنگتر از این بود بابایی هم کلی غر زد که نتونست قشنگ در بیاره ولی من راضی بودم همینم خیلی خوشجل بود اینا هم وسایل توی کمدت ...
16 اسفند 1392