روزای 3 نفره(یک ماهگی)
اولین روزا خیلی سخت گذشت تو تا روز هشتم سینه نمیگرفتی من مجبور بودم با اون حالم که زیاد خوش نبود همش شیر بدوشم با شیشه بهت بدیم روز ششم بردیمت مرکز بهداشت وزنت 2900 شده بود قدت 47 همونروز دکتر گفت زردی گرفتی برات دستگاه آوردیم روز اول زیاد زیرش نخابیدی روز دوم بیشتر خابیدی و با داروی گیاهی که همکار مامانی تجویز کرد و بهت دادیم خداروشکر روز هشتم زردیت از 14.9 رسید به 8 و خوب شدی.
تا مدتها شبا و روزا همش بغلم بودی و همش میخاستی سینه تو دهنت باشه از رو پام میذاشتمت پایین بیدار میشدی من به هیچ کاری نمیرسیدم و حسابی خسته میشدم کارم همش شده بود شیر دادن به تو و آروغ گرفتن و پوشک عوض کردن شبا هم تا 3 و 4 نصفه شب بیدار بودی من و بابایی بالا سرت بودیم نمیفهمیدیم چته گرسنته دلت درد میکنه بهت شیر میدادم میخابوندمت توی گهواره میومدم بیرون از شادی در پوست خودمون نمیگنجیدیم که تورو خواب کرده بودیم که یهو صدات در میومد و بیدار میشدی باز و دوباره روز از نو روزی از نو جالب اینجاست که بابایی همیشه میدونست که الان بیدار میشی ولی من با اعتماد بنفس کامل میگفتم نه دیگه خوابیده اصلا انگار سیر نمیشدی زیاد بهت شیر خشک میدادم قوطی اول شیر خشکت رو تا آخرین روز یعنی 3 هفته داشتم ولی قوطی دومو 10روزه تموم کردم عذاب وجدان میگرفتم ولی چاره ای نبود شیرم اصلا کافی نبود بهتر از گرسنگی بود.
تازه بابایی اجازه نمیداد تا چهل روزت تموم بشه از خونه بیرون بریم فقط میرفتیم خونه مامان بزرگ حتی خونه اون مامان بزرگ بابا بزرگم نمیرفتیم همه دلشون برات تنگ میشد منم داشتم توخونه افسرده میشدم خیلی اذیت شدم مامانی ولی ارزششو داره تو به همه این سختیها می ارزی
روز دوم
روز چهارم
روز 15
روز 28
اینم ماهگرد اولت