ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

دوست داشتنی ما

روز قشنگ بدنیا اومدنت

1393/4/1 11:28
191 بازدید
اشتراک گذاری

الان نفسم توی 3 ماهه 9 روز دیگه 3 ماهش تموم میشه و من تازه وقت کردم بیام اینجا و برات بنویسم ازروزای قشنگی که 9 ماه انتظارشو کشیدیم

قبل عید که رفتم دکتر (24 اسفند)از خانوم دکتر خاهش کردم که تورو 9 فروردین بدنیا بیاره چون تولد بابایی هم 9 فروردینه و اصرار داشت که توام توی همون روز بدنیا بیایی ولی خانم دکتر قبول نکرد گفت نهم بیا مطب تا برات نوبت بیمارستان بزنم.

روز نهم

ما رفتیم مطب و با اصرار من خانم دکتر برای فردای اونروز برام نوبت بیمارستان زد انقدر این چند وقت بهم سخت گذشت و انقدر انتظار تورو کشیده بودیم که حتی تا بعد از سیزده بدر نمیتونستم تحمل کنم شبشم اومدیم خونه مامان ... و واسه بابایی تولد گرفتیم

روز دهم روز زایمان

شبتا صبح روزی که میخاستیم بریم بیمارستان نخابیدم خیلی زودم پاشدم آماده شدم به مامان ... زنگ زدم بابا رو بیدار کردم هرچند اونا هم بیدار بودن و آماده شدیم و حرکت کردیم 6 بیمارستان بودیم پذیرش انجام شد و منو بردن بالا توی بخش همه چی خیلی هول هولی بود لباس پوشیدن آزمایش سرم وصل کردن و رفتن به زایشگاه خیلی سریع انجام شد  من نفر دوم بودم ولی تو زایشگاه به خاطر اینکه بابایی با دکتر حرف زده بود که چرا  توی برگه من نوشته بود الکتیو و بیمارستان 300 تومن بیشتر از ما پول میگرفت خیلی معطل شدم دکترم میگفت من سزارینت نمیکنم برو خونه دردت که گرفت بیا شوهرت راضی نیست خلاصه من خیلی حرص خوردم و گریه کردم بابایی هم بیرون زایشگاه خیلی حرص خورده بود تا بالاخره ساعت بیست دقیقه به 12 من رفتم توی اتاق عمل روی یه تخت کوچیک وسط یه اتاق به سختی خابیدم و فقط دعا میخوندم و واسه همه دعا کردم بیشتر از همه واسه خاله و بابایی دعا کردم ساعت 12:10 تو بدنیا اومدی البته منکه بیهوش بودیم وقتی بهوش اومدم توی راهروی زایشگاه بودم درد داشتم بهم مسکن زدن همش از تو میپرسیدم میگفتم چرا نمیبرنم بالا ساعت 1:30 بود منو بردن بالا بابایی و مامان جون اونجا نبودن اتاقم عوض شده بود تو راهروی بخش بودیم که اومدن بالا سرم بابایی فقط از تو برام میگفت مامان جونم دستمو گرفته بود و خداروشکر میکرد منم اشک میریختم از ذوق منو که بردن تو اتاقم عزیزم تورو هم آوردن اولین جمله ای که گفتم:وای خدایا چقد کوچولوئه پرستاره گفت نه خوبه و شروع کرد به توضیح

وزن:2950

قد:52

دور سر:33.5

و آموزش شیر دهی که خیلی سخت بود نمیتونستی سینه بگیری گرسنت بود ولی کلا بچه خوبی بودی جیغ نمیزدی به زور کمی شیر تو دهنت میکردیم با مامانجون

فردا هم بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه بابابزرگا و مامان بزرگ و عمه و بچه ها و خاله و دایی منتظر ما بودن دم در بابابزرگ برات ببعی آورده بود سر بریدن برامون

خیلی شیرین بود این دوروز شاید بهترین روزای زندگیم بود عشق به فرزندو حس کردم یه حس وصف نشدنیه که هیجوقت همچین حسی نداشتم خدا نصیب هر کسی که لیاقت داره یکنه.

اینم عکسای بیمارستان

پسندها (2)

نظرات (0)