ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

دوست داشتنی ما

هفته 26 ام

خوشگل مامانی الان 26 هفتشه فدات بشم از 20 هفتگی شروع به تکون خوردن کردی الان تکونات زیادتر شده هی توی دل مامانی کله معلق میزنی این هفته مهمون داشتیم خاله هات از رشت و تهران اومده بودن هدیه های  خوشگل برای شما آوردن دستشون درد نکنه راستی یه کار مهم دیگه این که رفتیم با مامان بزرگ و بابا و خاله ر برات سرویس تخت و کمدتو سفارش دادیم توی هوای برفی مامان بزرگ میگفت بچمون قدمش تره گفتم قدمش با برکته آخه دفه پیشم با بابایی میخواستیم بریم برات وسیله ببینیم انقد بارون اومد که موکول کردیم به یه روز دیگه فدای تو دختر با برکتم بشم ...
17 دی 1392

سونوی ان تی

روز 6 مهر رفتیم سونوی ان تی من خابیدم و خانم دکتر دسگاهو گذاشت رو شکمم خیلی استرس داشتم دکترم هی دستگاهو اینور اونور میکرد انگار یه مشکلی بود خیلی طول کشید ترسیده بودمگفتم مشکلی هست دکتر چیزی نگفت بالاخره تموم شد جوابو که داد گفت همین الان ببر به دکترت نشون بده ماهم همین کارو کردیم تو مطب دکتر بهم گفتن که ضخامت ان تی زیاده باید اورژانسی برم آز خون بدم ما م رفتیم آز دادیم و باید تا فرداصبر میکردیم برای جوابش خیلی سخت گذشت به هیچکسم نگفتیم تا فردا که رفیم جوابو گرفتیم و اونم مشکوک به سندروم بود خیلی ترسیده بودیم ماما باهامون در مورد آمینو سنتز حرف زد و دکترم گفت تنها راهش همینه باید این آزمایشو انجام بدی این آزمایش یه کمی ریسک سقط و این چیزا د...
11 آذر 1392

آزمایش آمینو سنتز

امروز 4 آبان هست روزی که بالاخره باید میرفتیم و این آزمایشو انجام میدادم میدونی مامانی خیلی میترسم تو این مدت خیلی تحقیق کردم واینور اونور زنگ زدم و از آزمایشگاههای مختلفپرس و جو کردم ولی آخرش نتیجه هیچ فرقی نکرد باید این آزمایشو انجام بدم چاره ای نبود به خاطر تو کوچولوی خوشملم به ترسم غلبه کردم مامان بزرگم باهام اومد یه وقت مامانی حالم بد نشه قبل آزمایش رفتیم سونوی سه بعدی بابایی هم اومد توی اتاق مامان بزرگم اولش اجازه ندادن بیاد ولی آخرش دیدم اومد و ایستاد یه گوشه منم خوابیده بودم رو تخت و دکتر داشت تورو و اندازه هایی که من سر درنمیاوردم بررسی میکرد بعد اینکه کارش تموم شد گفت بیا بچتو ببین مانیتورو برگردوند طرف من وشروع کرد توضیح دادن ای...
11 آذر 1392

اولین عکس آلبومت

امروز 27 شهریوره با بابایی رفتیم دکترکه واسه اولین بار ببینیمت وقتی دکتر دستگاهو گذاشت روی شکمم دیدمت دکترم گفت همه چیش تشکیل شده و اینم قد و قامتش و عکستو بهم داد گفت اینم اولین عکس آلبومش خودتم عکستو ببین تازه بابایی عکستو گذاشته تو طلق و هی بوسش میکنه امروز 9 هفته و 4 روزه بودی عزیزم و برای 6 مهر باید بریم سونوی ان تی ...
11 آذر 1392

ماجرای اومدن قشنگت

من و بابایی 2 شنبه هفته پیش فهمیدیم که بالاخره اومدی پیشمون و توی شکم مامانی هستی ولی باشک وتردید صبح که میخاستم برم سر کار رفتم یه ب ب گداشتم یه خط کمرنگ افتاد اومدم بالا سر بابایی خاب بود پریدم روش از خاب پرید بیچاره چقد ترسید گفتم یه خط کمرنگ افتاد همو بغل کردیم و من فقط اشک میریختمو هی به بابایی میگفتم هنوز مطمئن نیستم بابایی هم اشک اومده بود توی چشماش تا 3 روز هر روز صبح ب ب میداشتم و کمرنگ میشد تا بالاخره به اصرار خاله های نی نی سایتی 3 شنبه هفته پیش رفتیم با بابایی که من آزمایش خون بدم ساعت 5 رفتیم و تا 45 دیقه ای که جوابش حاضر بشه تو خیابون پیاده روی کردیم چقد دعا کردیمو استرس داشتیم تا بالاخره 45 دیقه تموم شد و رفتیم جوابو که خنوم...
11 آذر 1392

رفتن بابایی

عزیزم میدونی بابایی پریشب رفت 3شنبه خبر گرفت که 5شنبه شب باید حرکت کنه خیلی جا خوردیم اصلا فکر نمیکردم انقد سخت باشه شبی که داشتیم خداحافظی میکردیم که بابایی گریه کن   و من گریه کن این دوروزه هم خیلی حالم گرفته ...
3 مرداد 1392

باور نکردنیه

دیروز بعد 6 روز انتظار فهمیدم که باردار نیستن باور نکردنیه 6 روووووووووووز ولی چه میشه کرد خاست خداست شاید هنوز دل نی نی نمیخاد که از آسمون دل بکنه و بیاد پیش ما من و بابایی خیلی ناراحتیم وخیلی خورد تو ذوقمون فردا سومین سالگرد ازدواجمونه میخاستم امروز برم آزمایش و جواب مثبتشو یعنی تورو هدیه بدم به بابایی ولی نتونستم یعنی نشد خدایا ازت خواهش میکنم که توی ماه رمضون یه نی نی خوشجل و سالم بفرست تو شکم من ...
17 تير 1392

هستی یا نه؟

نی نی خوشجل من الان 5 روز هست که من و بابایی فک میکنیم که اومدی پیشمون و هر روز داریم تست میذاریم ولی هنوز جواب قطعی نگرفتیم آخه قربونت بشم چرا خودتو نشون نمیدی یه روز ذوق میکنیم یه روز ناامید میشیم زودتر بیا دیجه
15 تير 1392

تولد مامانی

راستی من یادم رفت در مورد تولدم بنویسم شب قبل تولدم کمی با بابایی بحث کردیم منم باهاش قهریدم فردا شب اونم حسابی سورپرایزم کرد مامان بزرگ اینارو دعوت کرده بود با کیکو کادو هووووووووووررررررراااااا    کلی خوش گذشت جای تو خالی بود فک میکردم تو دلم باشی ولی نشد ایشالا تا سال دیگه پیشمون هستی بعدش من و بابایی اینطولی سدیم ...
26 خرداد 1392