ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

دوست داشتنی ما

ماجرای اومدن قشنگت

1392/9/11 16:20
264 بازدید
اشتراک گذاری

من و بابایی 2 شنبه هفته پیش فهمیدیم که بالاخره اومدی پیشمون و توی شکم مامانی هستی ولی باشک وتردید صبح که میخاستم برم سر کار رفتم یه ب ب گداشتم یه خط کمرنگ افتاد اومدم بالا سر بابایی خاب بود پریدم روش از خاب پرید بیچاره چقد ترسید گفتم یه خط کمرنگ افتاد همو بغل کردیم و من فقط اشک میریختمو هی به بابایی میگفتم هنوز مطمئن نیستم بابایی هم اشک اومده بود توی چشماش

تا 3 روز هر روز صبح ب ب میداشتم و کمرنگ میشد تا بالاخره به اصرار خاله های نی نی سایتی 3 شنبه هفته پیش رفتیم با بابایی که من آزمایش خون بدم ساعت 5 رفتیم و تا 45 دیقه ای که جوابش حاضر بشه تو خیابون پیاده روی کردیم چقد دعا کردیمو استرس داشتیم تا بالاخره 45 دیقه تموم شد و رفتیم جوابو که خنومه داد دست بابایی،بابایی پرسید مثبته گفت نه منفیه انگار آب سرد ریختن روی سرمون من انقد اعصابم بهم ریخته بود که جوابمو از بابایی گرفتم و گفتم بریم خونه و نذاشتم بابایی هیچ سوالی بپرسه اونم از دستم عصبانی شد

وقتی پامونو گذاشتیم توی خونه تلفن زنگ زد بابایی گوشیو برداشت دکتر آزمایشگاه بود گفت جواب آزمایشتون 100 بوده نه 1 اشتباه شده بابایی گفت خب یعنی مثبته دکتر گفت بله بیایین بگیرین

منو بابایی پریدیم تو هوا از خوشحالی همو بغل کردیم و بدو بدو رفتیم آزمایشگاه جواب درستو گرفتیم که 100 بود ولی قبلی به خاطر مشکل پرینتر 1 خورده بود

اینم از عکس جواب آزمایش که مامانی برات میدارم میخاستم عکس ب ب هم بذارم ولی همش خط کمرنگ میفته هر چی منتظر شدم خطش پررنگ بشه عکس بگیرم هنوز نشده بابایی بیچاره شد از بس ب ب خرید دیگه روم نمیشه بگم ب ب بخره

 

بالاخره ب ب هم پر رنگ شد اینم عکسش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)