ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

دوست داشتنی ما

سفر نوروزی و شیرین زبون خانوم

امسال برای اولین بار تصمیم گرفتیم که تعطیلات عید بریم سفر و دختر خوشگلمم که دیگه خانوم شده و مثل قبل اذیتمون نمیکنه وقتی میریم بیرون و کلا خیلی باهامون همکاری کردی یعنی تو بازارای گناوه پا به پای ما میومدی و هیچی نمیگفتی با وجودیکه از صب تا بعد ناهار کنار دریا بودیم و شن بازی میکردی و بعدش میرفتیم بازار اصلا احساس خستگی نمیکردی فقط ثانیه به ثانیه جیش داشتی از شیرین زبونیات نگم که هر مغازه ای میرفتیم با فروشنده ها رفیق میشدی و کلی باهات بازی میکردن و تازه چند تا هدیه هم ازشون گرفتی برات چندتا عروسک خریدیم توشون یه شتر کوچولو هم بود دادم دستت یهو دیدم کف زمینی نگاه کردم نگو چی دیدم شتر نگون بختو گذاشتی رو زمینو سوارش شدی این روزات ان...
6 فروردين 1396

اندکی مانده به 3 سالگی

سلام به دخترم به باغ و بهارم به بارانم باران بی وقفه منی امیدم به سن سوالات پیاپی و چراهای گوناگون خوش اومدیم مامان چرا آون کوچیکه ؟ چرا آدما جیش میکنن مامان من دستام بزرگه؟( بیشترین دغدغته)بزرگ شدن دختر خوشگل کوچولوم از تک تک روزای بچگیت لذت ببر بزرگ شدن خیلی پیچیدس از روزای بی دغدغگیت نهایت استفاده رو بکن بهترینم شاد بخند برقص بازی کن بچرخ بچرخ بچرخ و بعد بشین مثل همیشه بگو اینا چرا میچرخن زمین چرا میچرخه جدیدا همش حرفت مهد کودکه و دوستای مهد کودکت مامان این لقمه رو ببرم برای مهد کودکم،مامان دوستم تو مهد کودک اینو گفت و ...... مستقل شدی حسابی دیروز رفتم دوش بگیرم همش حواسم بهت بود و صدات میزدم که مط...
20 اسفند 1395

غول چراغ جادو

جدیدترین موجودی که ازش وحشت داری غول چراغ جادو ی قصه هاست ک فکر میکنم سرچشمش قصه ای باشه که خاله جون برات تعریف کرده دیشب همش میگفتی مامان بیا پیشم غول چراغ جادر اینجاست الهی من قربونت برم همش میخواستی بیای پیشم بخوابی ولی من مامان سنگدلیم اجازه ندادم که بیایی تو بغلم فقط دستتو گرفتم و یه کم برات حرف زدم که غول چراغ جادو توی قصست و اینجا نیست و حواستو با اینکه میخوایم بریم برات بوت بخریم و فکر کن ببین چه مدلی دوست داری پرت کردم البته همش به خاطر اینه که میخوام تو مستقل باشی عزیزم نمیدونم چرا جدیدا میترسی از تاریکی ازینکه شب لامپ اتاق خاموش باشه نمیری تو اتاق مثلا و هر بار هم یه بهونه ای میاری مثلا میگی مار اونجاست یا میگی افغانی اونجاس...
27 بهمن 1395

دوست داشتن بی حد و مرز

جدیدا یه حس تازه دارم بهت دخترم خیلی خیلی فهمیده شدی و حواست به همه حالت ها و حرفای همس  هر روز که بیدار میشم میبینم دوست داشتنم اضافه شده یه حس عجیب یه بی انتهایی مطلق چجوریه که میشه یه نفر رو هر روز که بیدار میشی اضافه تر دوست داشته باشی مگه حد دوست داشتن چقدر آخر نداره ؟ هیچ دوست داشتنی مثل مادرانه دوست داشتن نیست یه حس عمیق یه عشق عجیب یه مجنونی که اسمش مامان نداست دستای کوچیکت حرفای قشنگت مهربونیات ببشید گفتنات دیگه تکار نمیشه گفتنت موهامو شونه کردنات انگار هم تو مامان منی هم من مامان تو شبا دیگه بعد 2سال و 6ماه راحت میخوابی به این صورت که ظهرا دیگه نمیخوابی و شبا من یکی یا دو تا قصه میگم و بعدش روتو اونور...
7 دی 1395

لحظه هامون

خیلی وقت است که نیامده ام تا برایت بنویسم خیلی وقت است که بزرگ شده ای یا به قول خودت زرنگ شده ای (من خیلی زرنگم ظرف میشوررررم بعدم به خودت میگی آفرین باریکلا) نیامده ام تا بنویسم که شبها و روزها بیشتر، خیلی بیشتر از پیش به من عادت کرده ای و همیشه از من میخاهی که مامان بیا پیشم و هنگام صبح که باید ازهم جدا شویم با من مسیر رفتن به خانه مادر را طی میکنی نه با پدرت باید میامدم تا بنویسم بهترین جمله ای که این روزها شنیده ام از دهان تو بیرون آمده وقتی که میگی این مامان خودمه باید امروز همین امروز مینوشتم که تنها دلداده منی کسی که بی پروا هر ثانیه بیشتر دوستش میدارم و نمیترسم که چه میشود نمیترسم که کمتر دوستم داشته ب...
14 آذر 1395

وداع با ممه و تخت مامان بابا

البته که ممه وداعی نداشت چون شما وابستگی آنچنانی به ممه نداشتی از همون روزای اولی که دنیا اومدی که به سختی تونستی ممه را بگیری و شیر بخوری و بعدشم که یاد گرفتی فقط در حد چند دقیقه شیر میخوردی به خاطر همینم مامان اصراری برای از شیر گرفتنت نداشتم سر دوسالگی و شما این اواخر فقط شبها موقع خواب و بعدازظهرها وقتی از سر کار میومدم میخواستیم بخوابیم ازم طلب مشیر میکردی اونم نه هر روز تا اینکه چند روز پیش که دقیقا یادم نیس کی بود بهت گفتم ترلان مشیر بده دیگه نخور به جاش شیرشیره(بابایی تو شیر برات شیره میریزه میخوری) بخور که خوشمزه تره همینطوری باب شوخی بهت گفتم فکر نمیکردم انقدر قشنگ حرفمو درک کنی دیدم خیلی قشنگ گوش کردی حرفمو و سوال گونه گفتی ...
11 آبان 1395

تولد پدر جون

این روزا همش ازمون تولد میخای حتی یه شب از تو اصرار که برام کیک و شمع و بادکنک بخرید همین الان تولد بگیریم که ما با یه بیسکویت و یه شمع که تو خونه داشتیم خواستیم برات تولد ساختگی بگیریم ولی خب مگه میشه شما رو گول زد مادر میگه هر روز وقتی پدر جون از راه میاد میگی پدرجون میخایم تولد بگیریم برات کدو(کادو) بخریم و در نهایت مادر امسال برای پدر جون بیشتر به خاطر شما یه تولد خودمونی توی باغ تدارک میبینه اینم تولد 59 سالگی پدر جون ایشالا که سالیان سال سلامت باشه پدر جون ...
7 آبان 1395

یه حس خوب

من این حس قشنگو به دنیایی نمیدم امروز صب طبق معمول هر روز من بیدار شدم داشتم صورتمو میشستم که صدای حرف زدنتو با بابایی شنیدم که بهت میگفت عزیزم پاشو ببرمت پیش مادر و شما جواب دادی نمیخام برم میخام پیش مامان بمونم بابایی اومد میگه ببین چی میگه ،میگه میخوام پیش مامان بمونم وای که چه حس خوب و قشنگی بهم دست داد وصف نشدنیه اون حسی که تو اون لحظه داشتم اولین باری بود که با شنیدن اسم مادر ذوق زده نشدی که بخای بری پیشش و موندن پیش منو به مادر ترجیح دادی،باورم نمیشد و ممنونم ازت که باعث میشی من این حس زیبا رو تجربه کنم اومدم تو اتاق بوسه بارونت کردم جیگرم شما هم لوس شدی و شروع کردی به گریه که میخام اونو بپوشم حالا اونو نمیدونم چی بود خلاصه ...
26 مهر 1395