یه حس خوب
من این حس قشنگو به دنیایی نمیدم
امروز صب طبق معمول هر روز من بیدار شدم داشتم صورتمو میشستم که صدای حرف زدنتو با بابایی شنیدم که بهت میگفت عزیزم پاشو ببرمت پیش مادر و شما جواب دادی نمیخام برم میخام پیش مامان بمونم بابایی اومد میگه ببین چی میگه ،میگه میخوام پیش مامان بمونم وای که چه حس خوب و قشنگی بهم دست داد وصف نشدنیه اون حسی که تو اون لحظه داشتم اولین باری بود که با شنیدن اسم مادر ذوق زده نشدی که بخای بری پیشش و موندن پیش منو به مادر ترجیح دادی،باورم نمیشد و ممنونم ازت که باعث میشی من این حس زیبا رو تجربه کنم
اومدم تو اتاق بوسه بارونت کردم جیگرم شما هم لوس شدی و شروع کردی به گریه که میخام اونو بپوشم حالا اونو نمیدونم چی بود خلاصه گفتم باشه مامان بلند شو بهم بگو کدوم که برات بیارم شما هم بلند شدی رفتی سر کمدت و پیراهنتو بهم نشون دادی و منو مجبور کردی که با وجود سرما بلوزتو در بیارمو پیراهن بهت بپوشونمو با بابایی بفرستمت بری پیش مادر
یکی دیگه از حسای قشنگی که باهات تجربه کردم اینه که خیلی شجاعی از سگ و گربه که نمیترسی هیچ حتی با وجود دختر بودنت و در آینده خانوم شدنت از سوسکم نمیترسی چند شب پیش از بیرون اومدیم رسیدیم دم در من پیاده شدم در ماشینو برات باز کردم همینکه از ماشین پیاده شدی پاتو گذاشتی روی سوسک کله گنده و کشتیش و گفتی وای سوسکو،کشتمش عزیزم الهی دورت بگردم انقد ذوق زده بودم که تو انقد نترسی