ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

دوست داشتنی ما

وداع با ممه و تخت مامان بابا

1395/8/11 9:38
146 بازدید
اشتراک گذاری

البته که ممه وداعی نداشت چون شما وابستگی آنچنانی به ممه نداشتی از همون روزای اولی که دنیا اومدی که به سختی تونستی ممه را بگیری و شیر بخوری و بعدشم که یاد گرفتی فقط در حد چند دقیقه شیر میخوردی به خاطر همینم مامان اصراری برای از شیر گرفتنت نداشتم سر دوسالگی

و شما این اواخر فقط شبها موقع خواب و بعدازظهرها وقتی از سر کار میومدم میخواستیم بخوابیم ازم طلب مشیر میکردی اونم نه هر روز

تا اینکه چند روز پیش که دقیقا یادم نیس کی بود بهت گفتم ترلان مشیر بده دیگه نخور به جاش شیرشیره(بابایی تو شیر برات شیره میریزه میخوری) بخور که خوشمزه تره همینطوری باب شوخی بهت گفتم فکر نمیکردم انقدر قشنگ حرفمو درک کنی دیدم خیلی قشنگ گوش کردی حرفمو و سوال گونه گفتی مشیر نخورم شیر شیره؟گفتم آره عزیزم مشیر بده بد مزس شیر شیره خیلی خوب و مقویه و این شد آغاز پایان شیر خوردنت از مامان دیگه از اونروز تا به الان که دارم برات مینویسم و حدود شاید 1 هفته میگذره ازم طلب مشیر نکردی به همین راحتی

فکر نکنم هیچ بچه ای رو تا حالا به این راحتی از شیر گرفته باشن از بس تو بچه ی صبور و قانع و حرف گوش کنی هستی

چند روز بعدشم تصمیم گرفتم که برای بار چندم تختتو بیاریم تو اتاقمون و دیگه از خودمون جدات کنیم به دلیل اینکه مامان عید امسال تختتو بردم تو اتاق خودت و تصمیم گرفتم که اتاقتو جدا کنم ولی با مخالفت شدید بابا و مادر مواجه شدم(با توجه با اینکه اتاقت از اتاق ما فاصلش زیاده)و البته خودمم یه جورایی دلم نیومد و اینبار خواستم اول تو تخت خودت بخوابی و بین ما نخوابی بعدش کم کم اتاقتم جدا میکنم

کارم خیلی سختتر شده بود عید که تختتو بردم یکی دوبار موقع خواب بعد از ظهر به راحتی رفتی توی اتاقت توی تختت خوابیدی ولی الان خیلی به ما وابسته تر شدی

منو هزار بار ببخش بخاطر اشکات و نگرانی هات وقتی معصومانه و البته وحشیانهخندونک نگاه کردی و به شدت گریه کردی

همه آدما برای جدایی از چیزی که خیلی دوسش دارن حتما گریه کردن حتما چشماشون یه شهر شده با یه عالمه آدم غمگین که چشماشون اشک داره

دخترم تو هم تحمل کن بردبار باش جون دلم در عوض چیزهایی که میرن که ازت جدا میشن حتما و حتما جایگزین بهتری بدست میاری. خانوم شدن و مستقل شدن

برای منم روزای سختیه اینکه پاره جونم نفسم بعد دو سال و نیم که شبا تو بغلمون بینمون میخوابید سرش چسبیده بود به پوست تنم باید دور بشه ازم باید بزرگ بشه و تنها بتونه بخوابه

تلخه اما راهیه برای رفتن

اینا برای شب اول بود که مامان حتی مجبور شدم تا وقتی خوابت ببره توی تخت کوچولوت خودمو جا بدم و پیشت بخوابم و البته عروسک آواز خونم هی فنرشو بکشیم باهم تا آهنگ دلنوازشو پخش کنه و شما بالاخره خوابت ببره

و اما شب بعد راضی شدی که بخوابی توی تختت و مامان دستتو بگیره و نگاهت کنه تا خوابت ببره

 فدای دخترک کوچیکم که اینقد دلتنگی رو میفهمی و سعی میکنی اینقد زود باهاش کنار بیای

پسندها (1)

نظرات (0)