ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

دوست داشتنی ما

سفر نوروزی و شیرین زبون خانوم

1396/1/6 9:13
79 بازدید
اشتراک گذاری

امسال برای اولین بار تصمیم گرفتیم که تعطیلات عید بریم سفر و دختر خوشگلمم که دیگه خانوم شده و مثل قبل اذیتمون نمیکنه وقتی میریم بیرون و کلا خیلی باهامون همکاری کردی یعنی تو بازارای گناوه پا به پای ما میومدی و هیچی نمیگفتی با وجودیکه از صب تا بعد ناهار کنار دریا بودیم و شن بازی میکردی و بعدش میرفتیم بازار اصلا احساس خستگی نمیکردی فقط ثانیه به ثانیه جیش داشتی

از شیرین زبونیات نگم که هر مغازه ای میرفتیم با فروشنده ها رفیق میشدی و کلی باهات بازی میکردن و تازه چند تا هدیه هم ازشون گرفتی

برات چندتا عروسک خریدیم توشون یه شتر کوچولو هم بود دادم دستت یهو دیدم کف زمینی نگاه کردم نگو چی دیدم شتر نگون بختو گذاشتی رو زمینو سوارش شدیخندونک

این روزات انقد شیرینیش زیاده که ذهنم یاری نمیکنه همشو ثبت کنم ولی سعی میکنم تا اونجا که ذهنم یاری میکنه بنویسم برات

از همه جالبتر به کار بردن افعاله

تو مسیر سفر بابایی بهت میگه ترلان بع بعی ها رو ببین هاپوها رو ببین شما میگی ا نبیندمشونبی حوصله

میری دستاتو میشوری میگم آب رو ببند و بیا میگی نبستهتعجب

میخوری زمین بلند میشی میگی آخ آختادمخطا

میشی تو لگنت (به دلیل مشکل یبوستت)میگی اونروزا که کوچولو بودم انقد بودم میشیندم تو لگنمتعجب

اظهار محبتت به مامان:انقده دوست دارم که خدا ندوسته باشهراضی

نمیخوام این مطلبو با مریض شدنای این مدتت خراب کنم ولی دوست دارم بعدا که اومدی اینجا رو خوندی بدونی که زندگی تلخی و شیرینی رو با هم داره.از قبل ازین که بریم سفر شما مشکل بیرون روی داشتی و الان که دارم برات مینویسم هنوزم این مشکلو داری البته هنوز دکترا نگفتن که مشکل خاصی داری خدایی نکرده و من فکر میکنم فقط به خاطر یبوست داشتن الان میترسی که بیرون بری و این مشکلتو شدیدتر میکنه امیدوارم خودت سعی کنی که دیگه نترسی و خوب بشی

روز بعد از سفرمون هم تولد امیر علی بود که شما خیلی وقته منتظرشی من از سر کار اومدم شمارو آماده کردم با مادر فرستادم رفتی حدود یک ساعت بعد خودم آماده شدم اومدم وقتی رسیدم دیدم تو بغل مادر خوابیدی و مادر اظهار نگرانی میکنه که نمیدونم یهو چش شد اومد بیحال خوابید رو پام ،دست گذاشتم به صورتت داشتی میسوختی از تب و به شدت داغ بودی خلاصه اونروزو تا فردا شب تب شدیدی داشتی و من مدام پاشورت میکردم و دکتر بردیمت و دارو بهت دادم تا خداروشکر زود خوب شدی و طولانی نشد چون دلم نمیخواست برای تولد خودت مریض باشی دوست داشتم زودتر سالم و سرحال بشی

 

عکاس کوچولو از بابا مامان عکس گرفته

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)