ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دوست داشتنی ما

روز کودک

دخترم تو هدیه ای هستی از سوی خدای مهربانم برای ما که با بودنت نام پدر معنا گرفت و مادر بهشتی شد روزت مبارککککککک کودکم     کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید روزت مبارک کودک عزیز تر از جانم   ...
17 مهر 1395

عروسی و سفر

امسال غیر از عروسی خاله نسیم عروسی خاله روغنه (به قول ترلان )رو هم داشتیم و ما هم تصمیم گرفتیم که بعد از عروسی از اونور بریم رامسر و مشهد که به یاری خدا تصمیممونو عملی کردیم و چقد هم که بهمون خوش گذشت توی مدت عروسی و مسافرت جدایی از اذیتایی که ترلان میکرد و شیطونیا و حرف گوش نکنیاش دخترم خیلی حرف گوش نکن شدی و حرف حرف خودته هر کاری که میخای باید انجام بدی و ما جرات مقابله نداریم چرا که اون کلمه بدی که یاد گرفتی و نباید بگی رو میگی و من الان از گفتنش معذورم به خاطر همین ما سعی میکنیم خیلی باهات وارد بحث نشیم و تازه خیلی هم لوس شدی همون چیزی که من خیلی ازش بدم میاد ولی خب اینا باید دوره خودشونو،خودشون طی کنن خلاصه از مسافرت بگم و شیرین ک...
15 مهر 1395

شیرین زبونی های وروجکم

این روزا توی خونه راه میری و میگی مامان دوست دارم خیلی زیاد از محبت کردنات که چی بگم تا جایی که میای صورته منو بابایی رو بو میکنی میگی آخیش.البته تموم این کارا رو زمانی ما باهات میکردیم کل کارات الگو برداری از منو باباته.هر چی میگذره بیشتر میفهمم همه ی رفتارات بستگی به رفتاره منو بابایی داره،الهی من دورت بگردم که تو انقدر با محبتی تا از دستشویی میای بیرون زودی میگی شورتم بپوشم زسته آخه یه مدت عادت کرده بودی از دستشویی بیای بیرون بدون شورت بگردی که یه بار پدر جون بد جور دعوات کرد و گفت بپوش زشته از اونروز میگی شوتم بپوشم زسته پدجون دعوا میکنه بعد از ظهر توی بغل مادر خوابیدی و داری وول میخوری یهویی بهش میگی توی چشمات پر چیه؟مادر متعجب ،و...
15 شهريور 1395

یه روز متفاوت توی پارک آبی

دیروز رفتیم پارک آبی ناژوان برخلافی که فکر میکردیم شما خیلی دوست داری و بازی میکنی ولی ترسیدی فک کنم چون بابایی یهویی بردت زیر آب و آب سرد بود شما هم ترسیدی اصلا حاضر نبودی بری زیر دوش آب فقط یه کمی توی استخرش بازی کردی و مامانی با کلی مکافات یه کمی شما رو بازی دادم و یه چند تا عکسم ازت گرفتم شب که تو خونه داشتیم عکسارو روی لپ تاپ مرور میکردیم تازه علاقه مند شدی و همش میگفتی بریم قوربابه بابا بریم قوربابه اینا هم عکسای اونروز بقیه عکسها در ادامه مطلب ...
28 مرداد 1395

برای دخترک عزیزتر از جانم

اگر صاحب پسری شوم به او یاد خواهم داد  چطور در مدرسه از حق و حقوقش دفاع کند.  چگونه نظر دختر دلخواه اش را جلب کند. چطور با یک خانم محترمانه صحبت کند.  چگونه صورت نحیف نوجوانی اش را اصلاح کند.  روز های دانشجویی با املت و نیمرو زنده بماند. دلتنگی پادگان را تحمل کند.  از شانه خود سرزمینی امن برای همسرش بسازد. اما اگر صاحب دختری شوم  برای پوشک پنهان شده  زیر دامن کوتاه صورتی اش*.*  خواهم مُرد ...  خواهم مُرد ...  خواهم مُرد ...  پدرام_مسافری  
21 مرداد 1395

روز دختر

چه احساس قشنگي است براي يك مادر كه روز دختر به خود مي بالد از داشتنش ... دختر كه داشته باشي پر از لذت ميشوي هنگام شانه كردن موهاي ظريفش ... غرق در در شوق مي شوي  وقتي بعد از ظهر گرم تابستان گوشواره هاي ميوه اي گيلاس هاي بهم چسبيده را به گوشش مي اندازي و تا انتهاي  شادي ميخندي و ميخندد...تاجي از ياس سفيد حلقه شده را روي  سرش ميگذاري و به عروسك زيبايت افتخار ميكني..... دختر كه داشته باشي بغض ميكني وقتي ميبيني چادر نمازش را به سر كرده و دستانش رو به آسمان است و براي عزيزانش دعا ميكند و ميان بغض لبخند ميزني وقتي ميفهمي كه همه سو قبله اوست و خدا را همه جا حاضر ميداند ، چه سجاده اش سوي ديگر از قبله است !.... ...
15 مرداد 1395

ترلان این روزها

توی این روزها ترلان پره از سوالات این چه رنگه؟این چیه؟اینو ببینم؟وهمش باید باهات حرف بزنم و جوابتو بدم و البته مادر هم همینطور و شما رو بغل کنیم که مثلا توی قابلمه غذارو ببینی وقتی داری غذا میخوری وقتی لقمه تو دهنته یکی دیگه برات لقمه میگیرم که بهت بدم میگی صب کن اونو بخولم صب کن دهنم خالی شه منم میگم باشه چشم صب میکنم توی هر کاری هم که بخوای یه جورایی خودتو دخالت بدی میای میشینی و میگی میخوام کمکت بدم و مدام فضولی و پشت سر هم جمله کمکت بدم ،بذار کمکت بدم آتنا و آریا رو خیلی اذیت میکنی و میزنیشون یعنی چون اونا اسباب بازیهاتو بر میدارن و تو خوشت نمیاد میزنیشون وقتی مامان باهات صحبت میکنم میگم آتنا و آریا رو نزن با عصبانیت میگی میزنمش...
8 مرداد 1395

... زمان میگذرد

روزهای زندگیم گرم میگذرد با تو ... به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی...ای جان من عشق این روزهایت امیدی ست برای خوشبختی فردایت...میدانم که همیشه همین گونه که هستی خواهد ماند مثل یک گل... من چقدر خوشبختم از اینکه اینجا هستم در کنار تو ...تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر ... این روز ها میشینم ترلان رو نگاه میکنم ... دستاشو پاهاشو قیافه ی شیطونشو . به پهلو خوابیدنش رو . خنده های از ته دلش رو . شیطونیها و این ور اون ور پریدنش رو . حرفا زدناش که  تموم نشدنی هستن ... سعی میکنم سیر شم از دیدنش اما نمیشم. از الان ناراحتم واسه اون روزایی که دلم تنگ میشه واسه این سنش. اون موقع که عکساشو ببینم و حسابی دلم بگیره آخه ز...
14 تير 1395