ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

دوست داشتنی ما

ترلان این روزها

1395/5/8 15:25
164 بازدید
اشتراک گذاری

توی این روزها ترلان پره از سوالات این چه رنگه؟این چیه؟اینو ببینم؟وهمش باید باهات حرف بزنم و جوابتو بدم و البته مادر هم همینطور و شما رو بغل کنیم که مثلا توی قابلمه غذارو ببینی

وقتی داری غذا میخوری وقتی لقمه تو دهنته یکی دیگه برات لقمه میگیرم که بهت بدم میگی صب کن اونو بخولم صب کن دهنم خالی شه منم میگم باشه چشم صب میکنم

توی هر کاری هم که بخوای یه جورایی خودتو دخالت بدی میای میشینی و میگی میخوام کمکت بدم و مدام فضولی و پشت سر هم جمله کمکت بدم ،بذار کمکت بدم

آتنا و آریا رو خیلی اذیت میکنی و میزنیشون یعنی چون اونا اسباب بازیهاتو بر میدارن و تو خوشت نمیاد میزنیشون وقتی مامان باهات صحبت میکنم میگم آتنا و آریا رو نزن با عصبانیت میگی میزنمشونعصبانی

دوتا مهد کودک رفتیم دیدیم که یکی که به خونه نزدیکتر بود و انتخاب کردم که ببرمتون چون علاقه شدیدی به مهد کودک داری قربونت بشم و دیروز 16 مرداد برای اولین بار بردم گذاشتمت و ساعت 12 اومدم دنبالت که با کلی صحبت راضی شدی که بریم خونه

دیگه اینکه این روزا همش گیر میدی که پیرهن کیتی بپوشم (یه پیرهن که مادر از تهران برات خریده)و وقتی میگم من عاشق توام تو چی میگی من عاشق پیرهن چیم عاشق کیتی ام (وقتی هم کیتی رو که مامان از دستت یه جایی قایم کرده که نپوشی نوبت باستنجی میرسه و بعد ازون هم یکی یکی هر پیرهنی که داشته باشی) الهی من فدای تو بشم و هر روز که از سر کار برمیگردم میپری درو باز میکنی میگی مامان من کیتیو پوشیدم اجازه میدی؟ولی خب چون دیگه خیلی کهنه شده بود و شما هیچ کدوم از لباسای دیگه رو نمیپوشیدی منم جمعش کردم و یه روز که از سر کار اومدم گفتی مامان کیتی گم شده (با هماهنگی با مادر موفق به انجام اینکار شدم)

یه شب رفتیم پارک با گوزن(به قول خودتون ابس)آروین کلی بازی کردی . از فردا هی بهانه ابس گرفتی تا اینکه موقع ظهر خیلی گریه و داد و بیداد که ابس میخام منم سر کار و بابایی با شما درگیر،بابایی زنگ زد کلی باهات حرف زدم که عصری مغازه ها باز کنن میریم میخریم و شما میگی نه عصری نه حالا تازه فهمیدم که معنی زمانو داری کم کم میفهمی ازون به بعد هروقت میگم فردا،شب،بعدا میگی نه فردا نه حالا درضمن من بالاخره اونروز تونستم شمارو آروم کنم و عصری بابایی قول داد که مارو ببره بیرون و برای شما ابس بادی بخریم

به هرحال این روزها ساده نیست برامون،دوره سختی است از لجبازی و خودم و خودم و نه نه،دوره ای از جدال های ناخواسته ولی

دخترم نگاهت که میکنم نگاهم جون میگیره،مغزم سبک میشه و دلم بال میکشه به بهشت ...

واما عکسهای این روزهای شما در ادامه مطلب

 

 

 

600

چه ذوقی کرده حاج خانوم

وقتی داره از عکس مامان و مادر عکس میگیره و نمیدونه که گوشی رو دوربین جلوست

چه تمرکزی هم کرده

وقتی خودت کلاه بذاری روی سرت اینطوری میشه

قبل از تولدت از ذوق تولد همش با وسایل تولد بازی میکنی و منم کلاه تولد پارسالتو دادم دستت و بابایی رو مجبور میکنی که کلاه تولدو بذاره روی سرش

چند وقت بعد تولد،ترلان با بچه های عمه با بادکنکای تولدش بازی میکردن

وقتی ترلان لباسای کمدشو میریزه بیرون و هرچی دوس داره میپوشه

ترلان با کفشای مامانش

لباس جدید پوشیده و ژست گرفته بعدا عاشق این پیراهن میشه به اسم باستنجی(یعنی باب اسفنجی)

چون ترلان عاشق تولده من براش کیک درس کردم و براش تولد گرفتیم

بازی ترلان و مامانی موقع حموم کردن

دختر خوشتیپم توی مهمونی ماه رمضون خونه خاله نفیسه

ترلان همش تو کمده

تا میام ازش عکس بگیرم میگه بده من ازت عکس بگیرم اینم عکسایی که از مامان و باستنجی گرفتی

اینم تولد باران که اوایل بهش میگفتی بارون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)