ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

دوست داشتنی ما

تولد یکسالگی

امروز سالگرد باشکوه ترین روز زندگی ام است                                               تجربه والاترین حسی که در دنیا وجود دارد وای که چه شب قشنگی بود شب تولدت همه چیز خوب و عالی بابایی و خاله نسیم و مامان رضوان و عاطفه جون خیلی کمک کردن بهم تولدتو خونه مامان رضوان گرفتیم با تم کفشدوزکی اولش میخاستم برات کیتی بگیرم ولی در نهایت تم کفشدوزکی درست کردم برات همه تزییناتو خودم برات آماده کردم با کمک خاله نسیم و ب...
10 ارديبهشت 1394

یکسالگی

ماه زندگیم..فرشته کوچکم ..یک ساله شد به همین زودی دلم برای همه 365 روزی که با هم گذراندیم تنگ شد!..365 روزی که جزو بهترین و شیرینترین لحظه های عمرم بود... می دانم که دلم برای همه روزهایی که با هم گذراندیم تنگ میشود..برای روزهای تکرار نشدنی نوزادیش..برای نفس هایش که بوی شیر میداد..و آن عطر خاص تنش..بوی پاکی و فرشتگی..که کم از بوی ناب بهشت نداشت پارسال در چنین روزی پر بودم از هیجان..و انتظار برای دیدن روی ماهش و حالا یک سال است که به لطف وجود پربرکتش... مادر شده ام و مادری کرده ام.. خدایم..شکر برای بودنش..سلامتیش..خنده هایش..و همه لحظات بکر مادرانه ای که او خالقش بود..دخترک شیرین دوست داشتنیم خدایا.....
18 فروردين 1394

دوازده ماهگی

این ماه که مامانی چقد سرم شلوغ بود علاوه بر خونه تکونی تهیه وسایل تولد و لباس تولد شما هم بود واقعا خیلی کار داشتم ولی بالاخره لباستو آماده کردم کلاه تولدتو و بقیه وسایل تزیینی واسه تولدت تو این ماه اولین نوروزتو دیدی فدات بشم و من و شما و بابایی باهم رفتیم آتلیه و کنار سفره هفت سین عکس گرفتیم،در ضمن عید امسال کلی هم عیدی گرفتی دختر گلم برات ماهی قرمز خریدیم فدات بشم ازین به بعد هر سال عید برات ماهی قرمز میخریم دیگه تو دختر گل هر جا رفتیم عید دیدنی کلی شیطونی کردی و همه جا رو به هم ریختی ولی عیب نداره بچه ای دیگه قربونت برم عید کارت دعوت تولدتو به عمه و عمو و خاله ها وقتی اومدن خونمون عید دیدنی دادیم و برای 15 فروردین دعوتشون کردیم ...
12 فروردين 1394

یازده ماهگی

انقد قشنگ داکی میکنی مخصوصا با هر کی که خیلی دوستش داشته باشی مثلا خاله نفیسه و امیر علیو خیلی دوست داری و برای امیر علی خیلی ذوق میکنی و تو بغل خاله نفیسه میچسبی و دیگه نمیای بغل من از روی تخت و پا تختیا و مبل راحت میای پایین و سعی میکنی خودتم بری بالا جیز جیز یاد گرفتی انگشت اشارتو هی تکون میدی و میگی جییییز (یعنی خطرناکه) الان دیگه خودت میتونی بدون کمک جایی از روی زمین بلند بشی و بایستی من کفشای خاله فریا رو میپوشونمت و باهاشون راه میری اولش کمی تعجب کردی و به سختی راه رفتی ولی بعدش خوب شد این ماه آخرین ماهگردتو تنهایی با من و بابایی خونه خودمون گرفتیم آخه همه ماهگرداتو خونه مامانی اینا بودیم خیلی هم خوب بود و خوش گذشت توام که...
19 اسفند 1393

جشن قدم

دخترم قدم بردار آهسته و محکم و از زمین خوردن نترس که زمین خوردن رسم آدمهای بزرگه فقط این مهمه که بعدش چگونه برمیخیزی قدم بردار و این را بدان بعد از هر قدم اثری برجا میماند دخترم قدم بردار قدم به بینهایت به خط و مرزهای کشف نشده امروز توهم مثل آدم بزرگها راه میروی بزرگ باش و با دقت وصبر از کنار انسانها گذر کن که روزمرگی انسانها را از خود و همنوعان و پروردگار دور میکند عشقم گام برداشتن در دنیا مبارکت باد 21ام بهمن برات جشن قدم گرفتیم خیلی خوب بود و خوش گذشت ولی نمیدونم چرا همش گریه میکردی و یه عکس خوشگل نذاشتی ازت بگیرم من ...
30 بهمن 1393

عکس آتلیه 2

این سری نه ماهت بود که رفتیم آتلیه عکس کاط البته عکسای زیادی گرفتیم ولی فقط اینارو چاپ کردیم و فایل همینو بهمون دادن ...
23 بهمن 1393

ده ماهگی

الان دیگه قشنگ چند قدم راه میری بدون کمک کسی و در حال راه رفتن نی ناش ناش هم میکنی از وقتی که عقد خاله نسیم شده بیشتر واسه آهنگ ذوق میکنی و دست دسی و نی ناش ناش ولی هنوز نمیتونی به تنهایی از روی زمین بلند بشی دندون نیش بالاییت 4 بهمن جوونه زد   شیطونیهای رنگ و وارنگ عقد خاله جون رو شونه های بابایی خیلی حال میده بشینی جشن بای بای پوشک امیر علی چقدر تنهایی ترسیدی و اینم دهمین ماهگردت   ...
15 بهمن 1393

نه ماهگی

تو این ماه با کمک جایی راه میری و از حالت ایستاده میتونی بشینی ولی هنوز بدون کمک جایی نمیتونی بلند بشی و راه بری دست دستی یاد گرفتی و موشی خیلی کم دست میزنی ولی صدا نداره مامان رضوان انقد باهات تمرین راه رفتن کرده که تازگیا می ایستی  و چند قدم بر میداری میپری تو بغلش اینا اولین قدمای زندگیته عزیز دلم دیگه اینکه چقد اینور اونور میری و به همه جا کار داری مامانی با مشقت زیاد برات سر کار شیر میدوشم تمام انگشتام درد گرفتن،شبا نمیخابی و اذیت میکنی همش میخاهی شیر بخوری،ولی یه شب توی همین ماه تا صبح خوابیدی و حتی بیدار نشدی شیر بخوری که من خودم شیر میذاشتم دهنت این اولین شبی بود که تا صبح خوابیدی هفدهم آذر و بیست ونهم آذر دوتا دندون...
18 دی 1393

اولین شب یلدا

30 آذر شب یلدای اول شما بود منم به همین مناسبت برات یه لباس هندونه ای دوختم با یه هد بند هندونه ای و شبش لباساتو پوشیدی و رفتیم خونه مامانجون اونجا کلی چیزای خوشمزه خوردیم و کلی عکس گرفتیم بعدشم شما را میبرم آتلیه که عکس یلدایی بگیریم ...
5 دی 1393

هشت ماهگی

الان دیگه خیلی چیزا رو میفهمی و درک میکنی مثلا اگه مامان رضوان دعوات کنه لب بر میچینی و ناراحت میشی و گریه میکنی بعضی اوقاتم خودتو میزنی به اون راه و شروع میکنی دورو برتو نگاه کنی عصری که مامان از سر کار میام از بغل خاله جون میپری بغل من و دیگه نمیری بغلش قبلا چهاردست و پا که میرفتی شکمتو میکشیدی رو زمین و یه جورایی برای جلو رفتن میپریدی تو این ماه دیگه قشنگ باسنتو میاری بالا و روی دست و پاهات راه میری بعضی وقتا هم میایستی و باسنتو و زانوهاتو میاری بالا میخاهی بلند بشی بایستی کم کم شروع کردی دستتو بگیری به یه جایی و بلند بشی بایستی و تلپ تلپ هی میخوری زمین خلاصه که همش داری کارای جدید یاد میگری و برای اولین بار یه کاری را انجام ب...
20 آذر 1393