ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

دوست داشتنی ما

روز دلبندم

1394/7/17 17:30
334 بازدید
اشتراک گذاری

روز کودک مبارک
من يه مامانم.......
ازينكه ميبينم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش ديگه اندازش نيست حس خيلي خوبي دارم.
 وقتي فرزندم و نگاه ميكنم و قد و بالاشو ميبينم ذوق ميكنم وقتي فرزندم اراسته است و زيبا همه چي يادم ميره.
خيلي وقته كه براي خودم وقت زيادي ندارم ....اما ازينكه تمام وقتم صرف رسيدگي به فرزندم ميشه يه جور خاصي خوشحالم
خيلي وقته كه نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره تا اخرش بخورم......اما وقتي فرزندم شيرشو با ميل ميخوره و تموم ميشه انگار خوشمزه ترين غذاهاي دنيا رو خوردم
خيلي وقته نتونستم كتاب مورد علاقمو بخونم.....اما وقتي با عشق با فرزندم حرف ميزنم واون به چشمانم زل ميزنه زيباترين متن هاي عاشقانه رو تو عمق نگاهش ميخونم
خيلي وقته.......
خيلي وقته......
خيلي وقته........
همه ي اين خيلي وقته ها رو با يك لبخند كودكم عوض نميكنم
دلم ضعف میرود برای دنیای مادری
دنیایی که متعلق به خودت نیستی
همه جا حضور کسی را احساس میکنی که آنقدر بی پناه است که اغوش تو ارامش میکند
آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش میکند
آنقدر ضعیف است که شیره جان تو پرورشش میدهد
مادری را دوست دارم …………. چون به بودنم معنا میدهد
چون ارزشم را به رخم میکشد
و یادم میدهد هزار بار بگویم ((جانم ))کم است برای شنیدن ((مادر ))از امانت خدایم

مادری را دوست دارم ………
هرچند در آیینه خودم را نمیبینم
آن زن خسته …. ژولیده و کم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی میشناسم که دستهای فرشته ای به گردنم گره میخورد
و باخنده از من میخواهد که عکسی دو نفره بگیریم
و آنوقت هست که من زیبا میشوم و زیباترین ژست دونفره را در قاب آیینه حک میکنم

مادریم را خیلی دوست دارم
دلبند من روزت مبارک

دیروز روز کودک من وبابایی میخاستیم یه روز خوب برات بسازیم و شبش رفتیم رستوران شهرزاد شام و بعدشم بردیمت شهربازی سرزمین عجایب البته شما تو راه خوابت برد و من ناراحت و غمزده بودم ازینکه داریم میریم شهر بازی و لی دخترم خوابش برده ناگفته نماند که چون مامانی اونروز کفشای شما رو گم کرده بودم عصری مجبور شدیم بریم بگردیم برای شما کفش بخریم و به خاطر همین کلی از برنامه ریزی که برات کرده بودیم عقب افتادیم به سرزمین عجایب که رسیدیم رفتیم داخل بابایی معتقد بود بریم تو ببینیم چجور جاییه برای دفعه های بعد که بیاریمت ولی به محض اینکه داخل شدیم شما چشماتو باز کردی و تا اسباب بازیا رو دیدی کلی ذوق زده شدی و کلا خواب از سرت پرید هرکی شما رو میدید باورش نمیشد تا یه دیقه پیش خواب بودی چنان میدویدی به سمت اسباب بازیها

بیشتر از همه هم ماشین سواری را دوست داشتی و قسمتی که بچه ها توی بادیها داشتند بازی میکردند ولی شما کوچیک بودی اون قسمت نمیتونستی بری

ولی ماشین و قطار و یه اسباب بازی دیگه سوار شدی

عکسات رو گوشی باباست اگه قسمت بشه بتونم خالیشون کنم برات بذارمشون

عاشق ماشین بازی شدی اون روز از بس تو ماشین رو پای بابا میشینی و ماشین سواری میکنی

تو این اسباب بازی هم خیلی دوست داشتی ولی وقتی ایتاد و بابایی اومد سراغت ترسیدی و شروع کردی به گریه

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان زهره
22 مهر 94 9:29
روزت مبارک فرشته خانم زیبا