ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دوست داشتنی ما

جدا کردن اتاق خواب

1396/3/8 12:01
78 بازدید
اشتراک گذاری

اگه به من بود مامانی که خودت میدونی خیلی وقت پیش قصد جدا کردن اتاق خوابتو داشتم (قصدم فقط مستقل شدنته) یعنی از دوسالگی ولی با مخالفت شدید بابایی و مادر و پدر جون مواجه شدم و عقب نشینی کردمترسو

الان فعلا هنوز به فکر اینکار نیفتاده بود که یه روز بعد از ظهر که از سر کار برگشتم کمی دراز کشیدم توی تختم و شما اومدی و با اصرار از ما میخ.استی که تختتو ببریم توی اتاقت تا اونجا بخوابی و ما در کمال تعجب نمیدونستیم چی شد که خودت به این تنیجه رسیدی حدس زدم شاید خاله جون باهات حرف زد که وقتی جویا شدم دیدم نه کسی اصلا در این رابطه حرفی نزده

خلاصه بابایی میگفت فکر نکنم این بخوابه تنهایی تو اتاقش نمیبریم براش

کلی باهات حرف زدم تا راضی شدی که من یه تشک بندازم توی همون تختت توی اتاقت که اونجا بخوابی (تخت نوزادت اوی اتاق ماست و تخت نوجوان توی اتاق خودت بود) منم تشکتو از توی این تخت منتقل کردم توی اون تخت ولی بعدش دوباره اومدی توی تخت ما که من بهت گفتم مگه نگفتی میخوام بخوابم توی تخت خودم توی اتاقم و بعدش صداتو که در حین گریه زاری و درخواست که تختمو بیارین توی اتاقمو ضبط کرده بودم برات پخش کردم و این شد که رفتی توی اتاقت و خوابیدیآرام عصر که بیدار شدی کلی ذوق کردیم برات و شعر از خودم دروکردم برات دخمل مستقل من     دخمل قشنگ من   دخمم بزرگ شده  وووووو....... و بعدم جایزه ی این مستقل شدن با بابایی بردیمت پارک و بلیط سرسره بادی برات گرفتیم و کلی بهت خوش گذشت و بعدشم بستنی و ..... که توی ماشین همش میگفتی چقدر خوب بودا

شبم بابایی رفت سر کار شب کار بود اولش تصمیم داشتم که اصرار نکنم بری توی اتاقت چون منم تنها بودم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که اینطوری اذیت میشی بنابراین وقتی اومدی توی تخت من بهت گفتم پس برو توی اتاق خودت و توام گفتی بگو چی شدم منم دوباره شعر مستقلو برات خوندم (تا چند روز اینکار ادامه داشت) که بدون هیچ مخالفتی رفتی توی اتاقت خوابیدی منم وقتی خوابت برد اومدم توی هال خوابیدم که بهت نزدیک باشم یهو شب بیدار نشی

خلاصه این چند شب بدن ترس از تاریکی و هیچ اعتراضی میخوابیدی توی اتاقت و کلمنتو (شلمن) هم روشن میکردی و قبل اینکه خوابت ببره خاموشش میکنی تا یدفعه پریشب موقع سحری من هنوز بیدار نشده بود که صدات اومد از اتاقت همراه کمی جیغ که مامان بیا من میترسم از این من نفهمیدم چطوری پریدم بالا و خودمو رسوندم توی اتاقت و گریه میکردی از ین میترسم بگو بره بیرونش کن من کم کم بیدارت کردم و کم کم بیدار شدی و آروم شدی ولی نفهمیدم توی خواب کیو دیدی که میگفتی بگو بره بعدشم ازم خواستی یه برق روشن بذارم منم تا سحری بخورم اومدی یه کمی هم تو هال سه چرخه بازی کردی و بعدشم با لامپ روشن آشپزخونه رفتیم خوابیدیم ولی شب بعد دیگه نخواستی لامپو روشن بذارم

امیدوارم دیگه خواب بد نبینی عزیز دلم

خیلی دوست دارم عاقل بزرگ مستقل باهوش من

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)