ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دوست داشتنی ما

روزهای سه سالگی

1396/2/20 14:41
89 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا خیلی حرفایی میزنی و کارایی میکنی که نمیدونم از کجا میاریشون

میگم مامان خیلی خوابم میاد میگی خب برو بخواب میگم اونوقت تو چی؟میگی من با بابا زندگی میکنم یعنی من و بابا پخش شدیم کف زمین از خنده

رو دستت جای دندوناتو دیدم میگم مامان چرا دستتو گاز گرفتی؟میگی میخواستم باهاش شوخی کنمتعجب

هم دخترمی هم مامانم از سر کار میرسم خونه باید ترلان بشم توام مامان ندا بشی بعدم برام تعریف میکنی که من تو دلت بودم رفتین بیمارستان خانوم دختر(دکتر)شکمتو پاره کرده و منو از تو دلت آورده بیرون و من گشنم بوده گریه کردم بهم م شیر دادی و خلاصه این روزا بیشتر از قبل باهم بازی میکنیم وقتایی هم که پیش مادر هستی برای مادر مامان میشی و باهاش مامان بازی میکنی،تازه مامان عروسکاتم هستی مامان مخمل،نازی،مینیون بچه هاتو میسپاریشون به من و میری میگی اگه گریه کردن بگو الان مامان ندا میاد پیشتون

خلاصه که برام غذا میپزی محبتم میکنی و نوازشم میکنی بعد میگی باید برم کار سر دیرم شده ماشین منتظرمهعینک

کلا خیلی رو حیه ی آروم کردن دیگران و محبت کردنشونو داری مثلا آروینو مامانش گذاشته تو ماشین ما موقع بیرون رفتن تا مامانش بیاد کلی گریه میکنه و شما همش دلداریش میدی گریه نکن من پیشتم الان مامانت میاد من پیشتممحبت

میگم ترلان وقتی میرم سر کار خیلی دلم برات تنگ میشه میگی:خب بیا تو بغلم میگم چطوری بیام خیلی راهه،میگی:با ابس (اسب) بیاخندونک

شب میخوای بخوابی منم خوابیدم تو تختم میای دستتو میذاری زیر چونت و میگی:متنظر اووووووم حالا چی بذارم بغلممتفکر این طرز فکر برگرفته از اینه که برای اینکه موقع خواب لباس عروستو در بیاری بهت میگفتم بذار بغلتو بخواب چون من اشتباه بزرگی مرتکب شدم وقتی شب با کلی اصرار از من لباس عروستو در میاوردی من قایمش میکردم که فردا نتونی بپوشی و فردا باز یه لباس دیگه و من باز همونکارو میکردم (آخه زمستون بود و من میترسیدم سرما بخوری) این شد که دیگه اعتمادتو بهم از دست دادی و من برای اینکه دوباره بهم اعتماد کنی وقتی شبا به حرفم گوش میدادی و لباس خواب میپوشیدی بهت میگفتم بذارش کنارتو بخواب صبح دوباره بپوش و این شد دیگه هر شب باید یه چیزی بذاری کنارت توی تختت

حتی شده سوسیس بذاری کنارت تا وقتی بیدار شدیم برات سرخش کنم

راستی تو اردیبهشت 3 جلسه رفتی مهد ولی چون آخر سال بود هر روز توی یه کلاس بودی دیگه نبردمت ایشالا از اول مهر

الان دو روزه که میرم سر کار به مادر میگی دلم برا مامان ندا تنگ شده و مادر شمارمو میگیره برات باهم حرف میزنیم

تو خونه خیلی واقعی بهم کمک میکنی مثلا ظرفای تمیزو میدم دستت میذاری توی کابینتها،قابلمه میاری برنج میریزی داخلش،برام از یخچال و فریزر وسایل غذارو میاری خلاصه که خیلی کمکمی

عاشق بستنی ای شما خونه مادر برات بستنی میارم که با پدر جون بخوری نمیدونم چی شد تو رودربایسی بود که دو تا قاشق اجازه دادی بخوره بعد دستتو کشیدی و گفتی پدر جون بسه دیگه نخور دلت درد میگیره،من و پدر جونتعجبقه قههبعدم رفتی زیر اپن نشستی و میگی اینجا میشینم که پدر جون نخورهقه قهه

 

 

 


 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)